رمان وقتی که گل ها پژمردند

سلام و درود! توی این وبلاگ قراره رمانی رو که نوشتم به صورت سریالی منتشر کنم

مقدمه

۱ بازديد
سلام به همراهان رمان‌باز من! ????

لندن، شهری که هرگز نمی‌خوابد… و رازهایی که هرگز فاش نمی‌شوند. ????
این داستان از جایی شروع می‌شود که یک مرد، فراری از سایه‌ی گذشته‌اش، در مه خیابان‌های این شهر، با تنها دلیل زندگیش روبرو می‌شود: رز.
عشقی که می‌توانست در روشنایی شکوفا شود، مجبور شد زیر نورِ کم‌رمق یک چراغ قدیمی لندن پنهان بماند. اما هر رابطه‌ی مخفی، بالاخره با حقیقت ملاقات می‌کند. و حقیقت… همیشه خشن است. ????
وقتی خانواده‌ها، قانون، و گذشته برای پس گرفتن سهم خود از این عشق وارد میدان می‌شوند… چه چیزی باقی می‌ماند؟ آیا عشق برای زنده ماندن، باید چیزی گرانبها را قربانی کند؟
در «وقتی که گل‌ها پژمردند»، به من بگویید: آیا عشقِ حقیقی، همیشه بهای سنگینی دارد؟ ????

اولین قسمت، دوشنبه شب در همین صفحه...

قسمت اول:420 دلار و یک تخت خالی

۲ بازديد
فصل اول
یک شب سرد زمستانی دیگر فرا رسیده بود.لیام کاپشن قهوه ای اش را پوشید و عطر خوش بویی را به خود زد.آن شب هم مثل باقی شب ها بود،یا حداقل تا آن زمان،این چنین فکر میکرد.
قرار بود آن شب،بهترین شب عمرش باشد،قرار بود بالاخره با پس انداز اندکش،ماشین مورد علاقه اش را بخرد،ولی نمی دانست چه چیزی انتظارش را می کِشد.
درِ خانه شان را بست و راه افتاد.مسیر اندکی تا گالری ماشین بود پس تصمیم گرفت پیاده برود.همانطور که در پیاده رو قدم بر می داشت و رویای ماشین را در سر می پروراند،صدای فریادی از آن طرف خیابان،او را به خود آورد.
آن طرف خیابان یک کوچه تاریک و متروکه بود و به نظر می رسید صدا از آنجا باشد.
برای لحظه ای،تبسمی که روی لب های لیام نقش بسته بود محو شد و جایش را به ابروانی در هم رفته داد.
لیام احساس می کرد حس کنجکاوی اش شعله ور شده و از طرفی،می خواست کمک کند.
هیچ کس نبود،فقط لیام بود و آن سروصداها...
به سرعت تصمیمش را گرفت.از خیابان عبور کرد و پشت یک دیوار پنهان شد تا بفهمد اوضاع از چه قرار است.
در میان همان نگاه های کوتاهی که می توانست در کوچه بیندازد،ناخواسته شاهد یک قتل شد! یک قتل بی رحمانه.
فردی با هیکلی عضلانی که دلی از سنگ داشت،چاقوی تیزی را در قلب فردی بی گناه و ضعیف فرو برد.
لیام نمی دانست چه کار کند.عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و دستانش می لرزید.با هزار زحمت آب دهانش را قورت داد،خودش را جمع و جور کرد و با پاهایی که سست شده بودند،به آن طرف خیابان قدم برداشت.
هنوز به آن سوی خیابان نرسیده بود که سنگینی دستی را روی شانه اش احساس کرد.قلبش دیوانه وار می کوبید.
صدای خشنی از پشت سرش بلند شد:"برگرد پسر کوچولو."
لیام درحالی که کل وجودش به لرزه افتاده بود و عرق از سر و رویش می چکید،به آرامی برگشت.
آن قاتل بی رحم،گوشه کاپشن لیام را در دست گرفت و محکم فشرد و با همان صدای خشن ادامه داد:"تو چیزی رو دیدی که نباید می دیدی!"
سپس لیام را به طرف دیوار آن سمت خیابان هل داد . با یک دست گوشه ای از کاپشن او را گرفت و با دستی دیگر چاقوی خونی اش را بالا برد.
لیام نمی دانست باید برای نجات جانش چه کاری انجام دهد.دستپاچه شده بود.احساس می کرد قلبش از سینه جدا شده.
فقط برای نجات جانش،آن قاتل را به عقب هل داد.هل دادنی که به فاجعه ختم شد.قاتل تعادلش را از دست داد و زمین خورد.
لیام ترسیده بود،وحشت کرده بود.منتظر بود تا قاتل دوباره بلند شود ولی این اتفاق نیفتاد.با حیرت و ترس،به سمت قاتل قدم برداشت و صحنه ای را دید که با دیدنش،قلبش از جا کنده شد.
سر آن فرد ظالم و خشن با لبه جوی کنار خیابان برخورد کرده و در اثر خونریزی مغزی،جانش را از دست داده بود.
لیام، با لبانی خشک و دهانی که از حیرت باز مانده بود، به جسد سرد قاتل نگاه می‌کرد. دستانش می‌لرزید و به سختی روی پاهایش ایستاده بود.
او ناخواسته، در دفاع از خود، قاتل را کشته بود. ترسی فلج‌کننده تمام وجودش را فرا گرفته بود. نه می‌توانست به پلیس اعتماد کند، نه به خودش. چطور می‌توانست توضیح دهد که شاهد قتل بوده و بعد خود قاتل را از پا درآورده است؟ چه کسی این داستان عجیب را باور می‌کرد؟
احساس می کرد مغزش از کار افتاده.نمی توانست به درستی تصمیم بگیرد.با تردید و پاهایی که انگار از آن او نبودند،قدمی به سمت قاتل برداشت.
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود و دستانش می لرزید.نفس های نامنظم و لرزان،او را رها نمی کردند.دهانش خشک شده بود و به سختی آب دهانش را قورت می داد.
دستانش را به سمت جسد قاتل دراز کرد و نبضش را چک کرد.نبضی را حس نمی کرد.هر لحظه ضربان قلبش تشدید می یافت.
با هزار زحمت،جنازه را از جوی آب بیرون کشید.کاپشنش را از تن بیرون کشید و از ریختن خون به روی زمین جلوگیری کرد.کاپشن را به دور سر او گره زد.با دستان لرزانش،لباس قاتل را در دست گرفته بود و روی زمین و به سوی چاه درون کوچه، می کشید.
لیام دندان هایش را در هم می فشرد و عرق از سر و رویش می چکید.نمی توانست باور کند که در چنین شرایطی قرار گرفته است.
وقتی به آن کوچه وهم آلود رسید،قاتل را زمین گذاشت و نفس لرزانی کشید.تمام وجودش به لرزه افتاده بود.نگاهی به چاه انتهای کوچه انداخت.
قاتل را روی زمین کشید تا به آن چاه رسید.در سنگین چاه را با زور و زحمت برداشت و قاتل و آن مردی که لحظاتی پیش همان قاتل،او را کشته بود،در چاه انداخت.
با نگاه هایی نگران،به عمق چاه می نگریست و خود را بابت این کار سرزنش می کرد.در چاه را سر جایش گذاشت.
در آن لحظه، تنها راه نجات را در فرار می‌دید. با پاهایی که انگار دیگر از آن او نبودند، قدمی به عقب برداشت و با تمام وجود دوید.
به محض رسیدن به خانه، در را محکم بست و پشت آن تکیه داد. هنوز در شوک اتفاقات بود.در صورت،دست ها و لباسش،ردی از خون دیده می شد. تصمیمش را گرفت. دیوانه‌وار به سمت اتاق خوابش دوید.
پدر و مادرش،با نگرانی جویای ماجرا می شدند ولی او هیچ چیز نمی گفت و همچنان با دستپاچگی و دستانی لرزان،به دنبال چمدانش بود.
پدر و مادرش از او میپرسیدند که چمدان را برای چه می خواهد ولی او هیچ چیز نمی گفت.
به سمت کمدش رفت و لباس ها و وسایلش را در آن ریخت.لباس هایش را عوض کرد،رد خون را از چهره اش پاک کرد،سپس رو به پدر و مادرش گفت:"منو...منو ببخشید...باید یه مدت از اینجا برم...زود برمی گردم..."
سپس از پدرش سوییچ ماشین را گرفت و هردوی آنها را بوسید و خانه را ترک کرد.پدر و مادرش نمی دانستند چه کنند.نگرانش باشند یا به او اطمینان کنند...به هرحال،او دیگر رفته بود و پدر و مادرش هنوز در شک رفتار عجیب لیام بودند.
لیام به سرعت،در آهنی و قدیمی خانه را باز کرد و سوار ماشین شد و بیرون رفت.وقتی که درحال بستن در بود،دستی به آهن زنگ زده در کشید و برای لحظه ای،تمام خاطرات کودکی در ذهنش مرور شد.شاید این آخرین باری بود که این خانه و پدر و مادرش را می دید.
پیشانی اش را به در چسبانده بود و خاطرات را مرور می کرد.دل کندن از خانه کودکی هایش،کار دشواری بود.
بعد از وداع با خانه ای که در آن بزرگ شده بود،نفس عمیقی کشید و سوار ماشین شد و راه افتاد.هیچ چیز نمی دانست،تنها چیزی که می دانست این بود که باید دور شود،انقدر دور که دست هیچ کس به او نرسد.
اولین شهری که به ذهنش رسید لندن بود.باخود تصمیم گرفت به لندن برود و مدتی آنجا بماند تا ببیند چه می شود.
بعد از هشت ساعت رانندگی خسته کننده،بالاخره به لندن رسید.حالا باید کجا می رفت؟چه کار می کرد؟او در آن شهر،غریب بود.به چه کسی پناه می برد؟
ساعت4:31صبح بود.هیچ جای جهان،در این ساعت،هیچ جا را اجاره نمی دهند.تصمیم گرفت در همان ماشین استراحت کند تا صبح بتواند جایی را اجاره کند.
شبی که قرار بود،بهترین شب عمرش باشد،تبدیل به بدترین شب او شد.ترس،در وجودش ریشه دوانده بود و نمی گذاشت چشمانش را روی هم بگذارد.
کاپشنش را از تن در آورد و رویش انداخت و سعی کرد بخوابد.نمی توانست.اتفاقات چند ساعت پیش اجازه نمی دادند او بخوابد.هنوز جسد آن قاتل از جلوی چشمش رد می شد.هنوز آن جوی خونین جلوی چشمانش بود.آن شب با هزار زحمت و سختی گذشت و صبح شد.
لیام که بعد از مدتی کلنجار رفتن با خود،بالاخره خوابش برده بود،با کابوسی وحشتناک از آن حادثه،از خواب پرید.
همانطور که نفس نفس می زد و با چشمانی ترسیده به اطراف نگاه می کرد،دریافت که سختی شب را پشت سر گذاشته و حالا می تواند به دنبال خانه باشد.
دستی به صورتش کشید، چشم هایش را مالید و کاپشنش را برداشت و از ماشین پیاده شد.باد سردی می وزید.کاپشنش را تن کرد و خمیازه ای طولانی کشید.
گوشه ای از خیابان،یک دکه بود.پیرمردی کهنسال،صاحب آن دکه بود که از سرما به خود می لرزید.
لیام به سمت آن دکه رفت و یک آبمیوه و کیک و یک روزنامه درخواست کرد.همانطور که یک دستش درجیب شلوارش بود،با دست دیگر،پول را به دکه دار داد وخوراکی ها و روزنامه را برداشت.
دوباره به سمت ماشین باز گشت و سوار آن شد.همانطور که بسته کیک را باز می کرد،در روزنامه به دنبال آگهی رهن یا اجاره خانه می گشت.
همانطور که نگاهی سَر سَری به روزنامه می انداخت،احساس کرد کلمه ای مثل«رهن» را دیده.به عقب باز گشت و باز هم بررسی کرد.
یک آگهی رهن خانه را پیدا کرده بود.یک شماره در پایین آگهی بود.به سرعت کیک و آبمیوه را کنار گذاشت و خرده کیک هایی که روی لباسش ریخته شده بود را تکاند ، دور دهانش را پاک کرد و دوباره از ماشین پیاده شد.کمی دور تر یک تلفن عمومی بود.
به سمت آن تلفن رفت.سکه ای که در ته جیبش بود را بیرون آورد و تماس گرفت.بعد از لحظاتی بالاخره به تماس پاسخ داده شد.یک خانم کهنسال بود که قصد رهن خانه اش را داشت.
لیام وقت را تلف نکرد و سریع اصل مطلب را بیان کرد.او به دنبال یک خانه بود،همین.
آن خانم کهنسال،آدرسی را به لیام داد.لیام هم بدون فوت وقت به سمت آن آدرس حرکت کرد.بعد از ساعتی جست و جو به دنبال آدرس،در خیابان های لندن،بالاخره به آدرس مورد نظر رسید.
یک خانم کهنسال با پیراهنی بنفش جلوی در ایستاده بود.لیام از ماشین پیاده شد و در آن را قفل کرد و به سمت آن خانم رفت.
آن خانم بسیار خوشحال و سرحال بود اما لیام،بی حوصله و خسته.
آن خانم کهنسال با شادی سلام کرد و گفت:"خیلی خوشحالم می بینمتون!امیدوارم از این خونه لذت ببرید."
ولی لیام اعتنایی نکرد و فقط خواستار قیمت بود.قیمت رهن آن خانه 420 دلار بود.لیام از همان پس اندازی که قرار بود با آن،برای خودش یک ماشین بخرد،خرج کرد و یک خانه کوچک 67 متری مبله را رهن کرد.
آنها با راهنمایی های آن خانم کهنسال به یک املاکی که بسیار نزدیک به آنجا بود،رفتند و قراردادی را نوشتند.لیام،همانجا پول رهن خانه را پرداخت کرد و از آنجا یک راست به سمت خانه بازگشت.به سمت تخت کوچکی که گوشه ای از خانه و در کنار پنجره بود،رفت و روی آن دراز کشید.
برخلاف تصورش،از شدت خستگی،به سرعت در خواب فرو رفت؛ولی کابوس ها رهایش نمی کردند.صدای آن قاتل هنوز در سرش می پیچید و جسد آن قاتل هنوز جلوی چشمانش بود...